شروین جانشروین جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

شروین عشق کوچولوی ما

خواب ناز

  فکر کنم ورجه وورجه ای که توی خواب داری تو بیداری نداری فسقل من.یه فضای دوسه متری رو توی خواب طی میکنی.180 درجه میچرخی تو خواب.عاشق به شکم خوابیدنی.و اینقدر غلت میزنی که برسی به مانع و وایسی.اگه دیوار نداشتیم حتما توی خونه همسایه بودی . دیشب ساعت هشت شب رفتی لالا.منم خیلی خسته بودم.روزه گرفته بودم و دیگه شب نا نداشتم. زودی خوابیدم.طفلی بابا همه چی رو مرتب کرده بود و سر و سامونی به خونه داده بود.فقط یادش رفته بود بالش بزاره کنارت که شما غلت نزنی.نصف شب بیدار شدم شیر بدم دیدم بههه.پسر ما که نیستش. شما تا جایی که جا داشتی غلت زدی و سه متر اونورتر رسیدی به مبل.حالا توی خواب میخواستی باز غلت بزنی نمیتونستی.شروع کردی به ن...
31 تير 1391

گردش علمی

  وقتی نی نی نداشتم مرتب با دوستام میرفتم استخر ،دوچرخه سواری و پیاده روی.الان که شما پسر گل رو دارم اکثر گردشها دو نفره شده.مامانی و شروین کوچولوش.چقدر هم این گردشهای دونفره لذت بخشه. چند روز پیش صبح بارون خیلی نازی بارید.بعد بارون دیدم هوا بسیار خوب و لطیفه.شروین کوچولو هم که عاشق ددر رفتنه.پس شال و کلاه کردیم و دوتایی رفتیم پارک پایین خونه.کلی گشت زدیم و لذت بردیم درختهای پارک به گل نشسته بودن دیدم پسرکم داره با تعجب نگاه میکنه.فدای اون چشات بشم من که همچین گرد و قلمبه اشون میکنی انگاری آدم فضایی دیدی (هرچند برای تو فسقلی کمتر از آدم فضایی نیست). بغلت کردم که به برگها دست بزنی .دیدم نخیر شما دستت رو پس میکشی. ا...
31 تير 1391

عکس

جیییییییییییغ بنفش وقتی با آرامش مامان جون رو نگاه میکنه شروین وقتی لباس بابایی رو پوشیده شروین وقتی لباس مامانی رو پوشیده شروین در حال بازی پسرک سرخوش شروین و عروسکها پسرک دوست داشتنی من ...
29 تير 1391

امان از درد دندون

واااای مامااااااااااان وااااااااای درد دارم.آخ دندونم وای دندونم. پسرک من الان حال و روزش اینه.لثه هاش سفت شده و درد داره گلکم،این روزها حسابی کلافه ای.نق نق میکنی و هر چیزی که به دستت میرسه رو دهن میکنی.آب دهان هم که حسابی روانه.اینقدر کلافه ای که موهای سرت رو میکشی. مامانی هر کاری بتونه برات انجام میده.خیلی دوست دارم.طاقت یه لحظه درد کشیدنت رو ندارم. همش بغلت میکنم و به خودم میچسبونمت.اونوقت یکم آروم میشی. دیشب ژل مخصوص گرفتم زدم به لثه هات خداروشکر خیلی بهتری. مامان جون میگفت اگه لثه ات سفید شده یعنی زودی دندون در میاری.منم دیدم بللللله لثه پسرکم سفید شده و الان کلی خوشحالم که زود راحت میشی.بعد یادم می...
28 تير 1391

بازی

اخ جووون.بالاخره تونستی انگشت پاتو بگیری هااااا.چقدر من منتظر این لحظه بودم . جیگرتو خام خام بخورم من. .پریروز حسابی سورپرایزم کردی هم اینکه پاتو گرفتی  کشیدی بالا هم اینکه دیدم توی تشک بازی داری بوکس کار میکنی قربونت برم من.تا حالا وقتی میرفتی توی تشک بازی.فقط نگاه میکردی و میخندیدی.با پسرک توی آینه حرف میزدی و اغون اغون میکردی و میخندیدی.اما پریروز دیدم دستت رو بلند کردی و محکم زدی به عروسک اویزون بالای سرت.تو در حال تلاش بودی و منم خندان. بعد دیدم اوهه.پاتو بلند کردی و محکم زدی به جغجغه اش و صداشو حسابی در آوردی(بابا حرفه ای،بوکسور،رزمی کار )  . اینقدر ذوق داشتی که تند تند تکرارش میکردی و ...
27 تير 1391

استخر بادی

  کوچولوی من تو عاشق آبی.ما یک روز درمیان میریم حمام .من و بابایی تو رو حمام میدیم و تو لذت می بری.میخندی و برای بابایی اغون اغون میکنی. تازگی برات استخر بادی خریدیم.یه قایق صورتی کوچولو.وقتی بار اول نشستی توی آب چشمای خوشگلتو تا آخرین حد ممکن باز کردی و با تعجب به آب،بابا،شیر آب و استخر نگاه کردی.بعد پاهای کوچولوت رو تند تند توی آب تکون دادی(فدای پاهای کوچولوت بشم من ) و دستت رو به دیواره استخر گرفتی.یکم دیگه با صدای بلند ذوقتو نشون دادی. کوچولوی من فکر کنم مامانی بیشتر لذت برد.دیدن ذوق کردنت،آب بازیت.کلی برای من لذت بخش بود. همیشه بخند،همیشه شاد باش و همیشه لذت ببر عشق کوچولوی من ...
23 تير 1391

شروین زبل می شود

  امروز ظهر توی آشپزخونه در حال آشپزی یکم فکر کردم دیدم خونه زیادی ساکته.صدادی پسرکم نمیاد.نه اهانی،نه اوهونی،نه غر غر کردنی،یواشکی تو سالن سرک کشیدم دیدم ای وااااای  توی رختخوابت نیستی.شوکه شدم پریدم تو سالن دیدم آقا کوچولوی ما نزدیک میز نهار خوریه. اخه شما سینه خیز نمیری.دو دقیقه به شکم باشی اینقدر نق نق میکنی که من برت گردونم حالا این همه رو چطوری طی کردی خدا داند منم عین ندید بدیدا کلی عکس از شما گرفتم . هورااااااااا هورااااااااا شروین کوچولو تنبلی رو کنار گذاشته و یه خودی نشون داده.پسرکم تو میتونی میتونی.   ...
23 تير 1391

برگی از دفتر خاطرات 7

  پسرک من در تاریخ 20 بهمن  1390 در ساعت دو و بیست و پنج دقیقه ظهر با وزن 3250 گرم و قد  51  سانتی متر  قدم به دنیای ما گذاشتی و ما رو به سر حد خوشحالی رسوندی. الان چهار ماه و نیم از اون روز میگذره و من چهار و ماه و نیمه که روزها و شبهای قشنگی رو دارم تجربه میکنم. تو دیگه اغون اغون میکنی،میخندی،متعجب میشی،و یک هفته ای هست که غلت میزنی . دلت بازی میخواد،توجه میخواد،ددر میخواد،مامانی هم دربست در خدمت پسر گلشه. عصرها با هم میریم پارک پایین خونه.تو هم کلی ذوق میکنی و تا برسیم همش جیغ میزنی و اغون اغون میکنی.پارک دوست داری دیگه. عاشق چراغ قرمز آسانسور هستی و تا وقتی جلوش باشیم بهش زل میزنی...
23 تير 1391

برگی از دفتر خاطرات 6

عزیزکم.من  و تو رفتیم ایران و دفتر خاطرات مالزی جا موند.بابایی هم لطف کرده و دو متن تلگرافی نوشته حالا بزرگتر بشی متوجه میشی بابایی همه رو شکل ساختمان و پل و زلزله و ..... میبینه و هیچ سر رشته ای در ادبیات نداره پس همین دو خط هم که نوشته خیییییییییله 1390/8/18 الان دقیقا مامانی دو هفته اس که ایرانه.میگفت اگه اینجا بمونم دچار افسردگی میشم  منم گفتم برو که نمیخوام روی پسرمون تاثیر منفی بزاره.پسرم من همیشه به تو فکر میکنم و برات برنامه ها دارم. فعلا بای. سلام آقا شروین.دیگه لحظه شماری میکنیم که بدنیا بیای.امروز 10 بهمن 1390 هست و من در  و شما ایران.امروز با مامانی صحبت میکردیم همش از تو و ...
20 تير 1391

برگی از دفتر خاطرات5

٢٥/٨/١٣٩٠ پسرک من.دو روز دیگه من وقت دکتر دارم.کلی ذوق دارم که باز میرم روی ماهت رو میبینم. الان 26 هفته از عمرت میگذره .یک پسر شیطون که مرتب لگد پرونی میکنه.دیروز بس که لگد زدی و تکون خوردی بابایی نگران شده بود میگفت:نکنه چیزیش شده باشه.؟نکنه بند ناف پیچیده دور گردنش؟منم بهش اطمینان دادم که همه چیز طبیعیه.در عوض امروز همش استراحت کردی. آخر هفته آینده (پنجشنبه) من و تو پرواز داریم.ما میریم ایران و بابایی اینجا موندگار میشه.نمیدونم وقت تولد تو پسر نازم بابایی کنارمون هست یا نه امیدوارم که بتونه کاراشو انجام بده و به موقع برسه. بابایی رو تهدید کردم که اگه وقت تولد شروین پیشم نباشی منم عکس پسرمون رو برات ن...
20 تير 1391